زمان جاری : شنبه 29 اردیبهشت 1403 - 6:51 بعد از ظهر
تعداد بازدید 924
|
نویسنده |
پیام |
nima
ارسالها : 13
عضویت: 31 /1 /1392
محل زندگی: mashhad
سن: 16
شناسه یاهو: nima.einstein1
تشکر شده : 1
|
مسافر (داستان کوتاه)
کوله پشتياش را برداشت و راه افتاد. رفت که دنبال خدا بگردد و گفت: تا کولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.
نهالي رنجور و کوچک کنار راهايستاده بود، مسافر با خندهاي رو به درخت گفت: چه تلخ است کنار جادهبودن و نرفتن؛ درخت زيرلب گفت: ولي تلخ تر آن است که بروي وبيرهاورد برگردي. کاش ميدانستي آنچه در جستوجوي آني، همينجاست...
مسافر رفت و گفت: يک درخت از راه چه ميداند، پاهايش در گِل است، او هيچگاه لذت جستوجو را نخواهد يافت.
و نشنيد که درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز کردهام و سفرم را کسي نخواهد ديد؛ جز آن که بايد.
مسافر رفت و کولهاش سنگين بود. هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پيچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و نااميد. خدا را نيافته بود، اما غرورش را گم کرده بود... به ابتداي جاده رسيد. جادهاي که روزي از آن آغاز کرده بود.
درختي هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده بود. زير سايهاش نشست تا لختي بياسايد. مسافر درخت را به ياد نياورد. اما درخت او را ميشناخت.
درخت گفت: سلام مسافر، در کولهات چه داري، مرا هم ميهمان کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، کولهام خالي است و هيچ چيز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري. اما آن روز که ميرفتي، در کولهات همه چيز داشتي، غرور کمترينش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در کولهات جا براي خدا هست و قدري از حقيقت را در کوله مسافر ريخت...
دستهاي مسافر از اشراق پر شد و چشمهايش از حيرت درخشيد و گفت: هزار سال رفتم وپيدا نکردم و تو نرفتهاي، اين همه يافتي!
درخت گفت: زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم، و پيمودن خود، دشوارتر از پيمودن جادههاست...
|
|
شنبه 31 فروردین 1392 - 20:52 |
|
تشکر شده: |
|
|
برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.